داستان يه دختر...!!جالبه بخونين:)
ميخوام داستان زندگي يه دخترو براتون تعريف كنم=) يه روز تو 11 دسامبر 2008 يه دختر به دنيا اومد. چند سال گذشت و اون 3_4 سالش شد... بقيه، همش ميگفتن فلاني خيلي مهربون تر و بهتر از توعه! اون دختر چيزي نميگفتو همش با خودش ميگفت چرا هيشكي منو دوص ندارع؟! با اين حال اون دختر خيلي شاد و شيطون بود. اون تو سن 3 و نيم سالگي رفت كلاس زبان انگليسي! وقتي كه بچه هاي هم سن و سال خودش حتي نميتونستن درست حرف بزنن. يكم گذشتو دختر بزرگتر شد و 5 سالش شد... دختر بچه به نقاشي خيلي علاقه داشت و با استعداد بود و رو تماااام ديوارهاي خونشون نقاشي كشيده بود! كل كتاب قصه هاشو كه حدود 100 تا بودن، حفظ بود! الفبا رو بلد بود، با سن كمش د...