داستان يه دختر...!!جالبه بخونين:)
ميخوام داستان زندگي يه دخترو براتون تعريف كنم=)
يه روز تو 11 دسامبر 2008 يه دختر به دنيا اومد. چند سال گذشت و اون 3_4 سالش شد...
بقيه، همش ميگفتن فلاني خيلي مهربون تر و بهتر از توعه! اون دختر چيزي نميگفتو همش با خودش ميگفت چرا هيشكي منو دوص ندارع؟! با اين حال اون دختر خيلي شاد و شيطون بود. اون تو سن 3 و نيم سالگي رفت كلاس زبان انگليسي! وقتي كه بچه هاي هم سن و سال خودش حتي نميتونستن درست حرف بزنن.
يكم گذشتو دختر بزرگتر شد و 5 سالش شد...
دختر بچه به نقاشي خيلي علاقه داشت و با استعداد بود و رو تماااام ديوارهاي خونشون نقاشي كشيده بود! كل كتاب قصه هاشو كه حدود 100 تا بودن، حفظ بود! الفبا رو بلد بود، با سن كمش داستان و شعر ميگفت و مامانش اون قصه ها رو براش رو كاغذ مينوشت...
اون عاشق كتاب خوندن بود و بخاطر همين مامان و باباش هميشه بهش كتاب هديه ميدادن.
با اين حال هيچكس توجهي بهش نداشت و دائم بقيه رو به رخش ميكشيدن:)
اون دختر تو سن 5 سالگي رفت كلاس نقاشي با رنگ روغن و ميتونست تابلو بكشه!
يك سال گذشت و دختر بچه 6 سالش شد و رفت پيش دبستاني... تو پيش دبستاني هيچكس محلش نميزاشت! روز اول پيش دبستاني از يه دختر خوشش اومد و خواست پيش اون دختر بشينه ولي اون دختر با بد اخلاقي پسش زد!
سال بعد دختر رفت كلاس اول ابتدايي و اونجا هم، همه باهاش بد اخلاق بودن و هيچ دوستي نداشت!!
دختر، بزرگ و بزرگتر شد و 10 سالش شد و به كلاس چهارم رفت؛ طبق معمول تو مدرسه تنها بود:) چندين بار از چند نفر تو مدرسه خوشش اومد و از اونا خواست تا باهاش دوست شن اما اونا پسش زدن")!
اما دختر بر خلاف همسن و سال هاي خودش و با اينكه هيچكس تو مدرسه باهاش دوست نبود، عاااشق درس و مدرسه بود. دختر، هميشه تنها بازي ميكرد و دائم خيال پردازي ميكرد و گاهي با دوستاي خياليش حرف ميزد. دختر بچه، هرچي كه نداشت رو تو خيالاتش تصور ميكرد و تو دنياي خيالاتش زندگي ميكرد;) اون هر چقدرم كه ميخواست خوب باشه، بازم همه ازش ناراضي بودن!!
اون دختر 11 سالش شد و يواش يواش تبديل به يه بد بچ شد:) ديگه سعي نكرد خوب باشه!! چند ماه از 11 سالگيش گذشت... اون طرفدار يه خواننده شد و به مرور زمان اون خواننده كل زندگي و اميدش شد!!
اطرافيانه دختر روز به روز بيشتر به اون دختر هيت ميدادن و هرچقدرم دختر سعي ميكرد شاد باشه، اطرافيانش و اتفاقاتي كه براش رغم ميخورد، اونو غمگين ميكردن🚶🏻♀️💔 تا اينكه اون دختر افسرده شد:)))
اون دختر شاد روز به روز بچ تر و دپ تر ميشد=) خانوادش دائم ازش عصبي بودن و اصلا عين خيالشونم نبود كه اين آدمي كه اينطوري باهاش رفتار ميكنن، دخترشونه:)! اطرافيان با حرفاشون و رفتاراشون اون دخترو ميشكستن و احساساتشو ميكشتن و دائما به خواننده مورد علاقش كه كل زندگي اون بود هيت ميدادن:) اونا علايق و آرزو هاي دختر رو ميكشتن و اصلا بهش اهميت نميدادن...
اونا محدودش ميكردن و دائم كنترلش ميكردن و بهش گير ميدادن و.........!!
اون دختر 12 سالش شد. رفت كلاس ششم؛ ولي برعكس سالاي قبل اونقدر نسبت به درس و همه چي بي انگيزه بود كه چندين بار معلمش با مامانش تماس گرفت و از دختر نارضايتي كرد.
اون دختره شكمو حالا ديگه اونقدر كم غذا ميخورد كه هر روز لاغر و پژمرده تر ميشد. هر روز فقط يكي دو قلپ آب ميخورد تا از تشنگي نميره و يكم غذا تا از گرسنگي نميره؛ حتي گاهي اونقدر دپ و بي حوصله بود كه هرچند ثانيه يك بار نفس ميكشيد تا خفه نشع!!
اون دختر فقط چند تا دوست مجازي داشت كه شب و روزشو با اونا ميگذروند و با اونا حالش بهتر بود:)💙
دختر شادي كه حتي فكرشم نميكرد يه روز دست به اين كار بزنه، چند بار اقدام به خودكشي كرد ولي به اميد خواننده مورد علاقش منصرف شد...
اون دختر يه روز از شدت عصبانيت موهاي بلند قهوه اي رنگشو كوتاهه كوتاه كرد:) هر روز كلي كاراي بد ميكرد كه در نهايت باعث شد پدر و مادرش گوشيشو ازش بگيرن...
ديگه فضاي خونشون اونقدر براش عذاب آور بود كه دوماه تو خونه مامان بزرگش موند") اون دختر ديگه نقاشياش رنگارنگ نبودن و كل صفحات دفتر نقاشيش پر نقاشياي دپ سياه و سفيد كه الهام گرفته از خودش و زندگيش بودن، بود!(:
چند ماه بعد سيگاري شد و تو تنهايياش سيگار ميكشيد:)🚬💔 اون حالا خيلي غمگين تر از قبل بود... حتي ديگه گوشيش دستش نبود و ارتباطش به كل با رفيقاش، كسايي كه واقعا دركش ميكردن، قطع شده بود...
ولي اون دختر هر جوري بود تا به الان طاقت آورد و با همه درد هاي زندگيش تلاش كرد تا آيندشو بسازه=)
.
.
.
اون دختر منم!! آره!! درست خوندي!! اون منم!! خيلي وقت بود اين حرفا تو دلم بود تا اينكه بالاخره تصميم گرفتم اينجا بنويسشون🙂 شايد با اين پست خيليا آنفالوم كنن و دگ ازم متنفر شن و دوستيشون با منو بهم بزنن...
ولي برام مهم ني آره باي!!